ديدگاه تازه اي كه نيما گشود
شاپور جوركش
در زمانه اي كه شعرمعاصر از همه سو مورد لعن و بي مهري است اين سكوت مطبوعات ممكن است معنادار تلقي شود؛ به خصوص كه اين حديث تكرار شونده است.
رسانههايي همچون راديو و تلويزيون و سينماي حرفه اي در همه جا بيش از آن كه بر جنبههاي پيشرو هنر تكيه كنند، بر سنت مألوف جامعه تأكيد دارند. عنايتي كه تلويزيون ايران به هنر داستان نويسي دارد از آن روست كه داستان نويسي ايران سكوهاي سنتي را بيش از شعر حفظ كرده، و در بيشتر سريالها و فيلمهايي كه نويسندگان معاصر ما در نوشتن متن آن دست دارند، پايبندي به سنت داستان سرايي يك اصل است. از اين نظر، شعر، نتوانسته پا به پاي داستان در رسانههاي تصويري جايي براي خود باز كند. گذشته از آن، ماهيت شعر چنان است كه هنگام سرايش، شاعر الزاميندارد كه به مخاطب خاصي بينديشد ولي داستان نويس به محض آن كه روايت را آغاز ميكند، مخاطب خاصي را نيز در بطن خود دارد. داستانسرايي اغلب مصالح خود را مستقيماً از جامعه ي زادگاه خود ميگيرد. اما شعر عرصه اي ذهني تر دارد. به همين نسبت هم ردپاي شعر در رسانههاي تصويري چندان پويا نيست. در عين حال، مشاعره، مصاحبه، و برنامههايي مثل « دريچه اي بر باغ بسيار درخت » جزء ترفندهايي بود كه در دوران قبل از انقلاب پاي شعر را به نحوي در تلويزيون باز ميكرد. همچنين نوشتن روايت نويسي براي بعضي فيلمهاي مستند به زنده ياد احمد شاملو واگذار ميشد. حضور يداله رويايي در بخش اداري تلويزيون به هر حال بر روند فيلمهاي تلويزيون بي تأثير نبود. منوچهر آتشي جزء كارمندان تماشا – مجله ي تلويزيون – بود و صدا و سيما به عنوان نمادي كه مستقيماً بايد در جريان حركتهاي فرهنگي باشد خود را ملزم ميديد كه به نحوي با جريانهاي فكري شاعران در تماس باشد. قطع اين جريان بعد از سال 1357 كمترين ضرري كه داشت اين بود كه مخاطب را به هجوم به ماهوارهها ترغيب كند چرا كه الگوگيري و الگوپذيري جزء ذات انساني است و جواني كه قرار است الگويي بپذيرد چرا الگويي وابسته به فرهنگ خود نداشته باشد، درست است كه دستگاه حاكمه ي سلطنتي آدميمثل اخوان را مخالف مي داشت اما حذف اين مخالف ميتوانست كشش به سمت او را بيشتر كند. صداي اين شاعر به هر حال از طريق نوار و كتاب به گوش مخاطب ميرسيد و صداي بخشي از مردم جامعه ي ما بود. مراسم خاكسپاري احمد شاملو نشان داد كه حذف او از رسانهها بصري از اهميت او نكاسته است. امروز كه تقليد كور از غرب از طريق رسانههايي مثل اينترنت، ماهواره و فيلمهاي ويدئويي جامعه را به سمت همساني با غرب ميكشد آيا حذف خادمان فرهنگ به معناي آن نيست كه راه را بر تهاجم فرهنگي باز نگهداشته ايم ولي راه را بر الگوهاي فرهنگي جاگزين بسته ايم؟ احمد شاملو در سالهاي آخر عمر 365 روز، بهار و تابستان و پاييز و زمستان را فقط از پشت پنجره ناظر غروب و طلوع آفتاب بود در همان حال كه ميتوانست در دانشگاههاي مختلف دانشجويان را با گذشته و حال و فرهنگ خود آشنا كند.اگر قرار باشد محوري به وجود آيد كه جوانان جامعه در آن شكل بگيرند، آيا حضور عناصر فرهنگي نميتوانست كمكي كوچك در اين زمينه باشد؟ بيش از 20 سال فاصله اي كه ميان شاعران و رسانهها ايجاد شده بود به نظر نميرسد كه نتايج درخشاني را نصيب جامعه كرده باشد و امروز اهداء جايزه ي كتاب سال به آقاي آتشي چيزي به او اضافه نميكند مگر اين كه مبناي آشتي فرهنگي باشد و همه جانبه تر به وفاق فرهنگي انديشه شود و اين كه بپذيريم هيچ يك از خادمان فرهنگي اين مرز و بوم ضررشان بيش از الگوهاي بي پشتوانه ي بيروني نيست. هر چند كه تلويزيون و سينما هم عامل تعيين كننده اي در ايزوله كردن شاعران محسوب نميشوند. نمونه اش فروغ فرخزاد است كه در دوران قبل با او مثل يك جذاميرفتار ميشد به صرف آن كه از عواطف زنانه بي پروا سخن گفته و يا بدون رياكاريهاي معمول هستي خود را زيسته است ولي در همان مورد هم هنوز اگر صدايي از او داريم به يمن مصاحبههايي است كه راديو با او داشت. فروغ هر چند در كتابهاي اول خود مثل گلي خودرو عمل كرد اما به محض آن كه كوچكترين راهنمايي و هدايتي ديد چنان لحني پيامبرانه گرفت كه امروز ماندگارترين چهره ي شعر امروز ماست. او علي رغم آن همه تهمتهاي ديروز، امروز اين قرب را يافته كه به عنوان شاعري معبدي از جانب منتقدان ايدئولوژيك مورد خطاب قرار گيرد. چقدر اين راه پر نشيب و فراز را فروغ با شتاب طي كرد تا از اسارتِ آن انگ خود را وا رهد و بدل به شاعري شود كه بيش از همه ي شاعران ديگر به ريشههايي فرهنگي ما نزديك است و "آيههاي زميني"، او را در كنار شاعراني چون تاگور و حافظ قرار ميدهد. شاعري كه مدارا و تساهل حافظانه را مستقيماً به ارث برده و تا گوروار جهان را با همه زشتيها و زيباييها مادرانه در بر ميكشد و از همه مهم تر سرچشمه ي بديها را در خودش جستجو ميكند و دشمن را در بيرون از خود جستجو نميكند و كسي را مورد قضاوت قرار نميدهد و از هيچ قضاوتي هم هراسي ندارد، نه از قضاوت روشنفكران و نه از قضاوت جامعه، كما اين كه در آن زمان عليرغم اصول متداول روشنفكري در شعر خود از آيههاي قرآن استفاده ميكند چرا كه ميداند يكي از مادران فرهنگي ماست و از آن چرا بايد روگردان باشد؟
بارها از خود پرسيده ام آيا انجيل باعث شده جامعه ي اروپا مدارا داشته باشد يا بالعكس انجيل تحت تأثير عقايد اروپايي قرارگرفته؟ حضور دو زن برجسته در انجيل يكي باكره و ديگري بدكاره و هر دو به يك نام « مريم » خيلي نمادين است. آيا اين اشتراك نام تأثير خود را بر كل فرهنگ اروپا نداشته است؟ مگر نه در فرهنگ ما هم روايتهايي از اين نوع كه اولين « سنگ را كسي بزند كه گناهي نكرده » وجود دارد. پس چرا در اين جا چنين مدارايي ريشه نميگيرد؟ آيا در مورد فروغ با آن بزرگيهايي كه از خود نشان داده وقتي هنوز بر اين مسئله انگشت ميگذاريم درونيات خود را عريان نكرده ايم؟ و عجييب است كه درك عامه ي مردم از مدارا بسيارپيشرفته تر از عناصر به ظاهر فرهنگي ماست. در يك جلسه ي سخنراني، سخنران جلسه كه ظاهراً نقاب دفاع از فروغ را بر چهره زده اعلان ميكند كه فروغ جلوي دوربين لخت مادرزاد شده و متهم ميكند گلستان را كه او را « دست به دست گردانده ». هيچ كس تا به حال چنين عكسي را كه اين عنصر ذكر ميكند نديده مگر در لابراتوار شخصي او ظاهر شده باشد. و نيز در مورد گلستان كه از نظر سخنران يك آدم بي عاطفه و بي شهامت است كه باعث خودكشي فروغ شده دو منبع وجود داردكه عكس اين را ثابت ميكند: يكي « معماي هويدا» كه در آن ذكر شده « گلستان پبراهن خود را بيرون آورد به طرف هويدا پرت كرد و گفت اين پيراهن را بوكن: بوي آدميرا دارد كه خود فروخته نيست » و ديگر، كتاب « آيههاي آه » مجموعه مصاحبههاي ناصر صفاريان كه در آن، مصاحبه گر با اصرار از تك تك مصاحبه شوندگان ميخواهد كه رابطه ي فروغ و گلستان را مطرح كنند. كاوه گلستان پسر ابراهيم گلستان روشن ترين جواب را ميدهد و مينويسد:« وقتي فروغ مرد همه چيز عوض شده بود. پدرم حالت عجيبي داشت... براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدرم را تحمل كنيم پدرم تبديل شده بود به آدميكه اصلاً نميشد با او حرف زد. در خانه حضور داشت اما حضورش طوري بود كه انگار اصلاً در اين دنيا نيست. پدرم در حياط خانه كاج كاشته بود. هر بار كه از پنجره ي اتاقم بيرون را نگاه ميكردم ميديدم پدرم مثل آدمهاي توي خواب وسط كاجها ايستاده و سر به آسمان دارد كاجها را بو ميكند. او در فضاي ديگري بود و امواج غميكه دور و برش حس ميشد خيلي شديد بود... اگر قرار باشد عشق يا مرگ چنين اثري روي آدم بگذارد پس اصلاً به چه دردي ميخورد. اگر نتيجه ي عشق اين باشد كه آدم از زندگي ببرد عاطفه اش را نسبت به همه ي دنيا قطع كند، خودش را بيندازد يك گوشه و گوشه گيري كند... عشق به چه دردي ميخورد؟»
منظور من در اينجا اصلاً نه دفاع از معصوميت فروغ است و نه گلستان كه زبان خودش به اندازهي كافي دراز هست. خود من در اين مورد فكر ميكنم گلستان تأثير كيفي بزرگي در فروغ ايجاد كرد و اگر فروغ از عشق هم مرده باشد بگذار يك نفر هم شهيد راه عشق باشد و نه حتي ميخواهم سوزمان كور آن گوينده را مطرح كنم كه به بهانه ي بزرگداشت فروغ عوامانه به خوار داشت او ميپردازد و خود را با گلستان قياس به نفس ميكند تا نيكناميآدمها را لكه دار كند. مستمعين شيرازي هم كه با مداراي عبرت آموزي كه دارند هميشه در برابر چنين خود نماييها لبخندي معنادار ميزنند و بعد كنار ميكشند تا آن دهان در انزواي خودش مضمحل شود. اما مطبوعات چرا؟ اين نوع صحبت از هر كس كه صادر ميشد قابل نقد و انعكاس بود. نقد چنين ديدگاههايي شايد بيش از سكوت مؤثر باشد.
اين اغماض در شيراز بي ريشه نيست. شيراز پيوسته چنين زائدههاي فكري را به گذر زمان سپرده تا خود به خود منزوي شود... ولي در زمانه اي كه شعر معاصر از همه سو مورد لعن و بي مهري است اين سكوت مطبوعات ممكن است معنادار تلقي شود و بخصوص كه اين حديث تكرار شونده است: در جلسه ي بزرگداشت زنده ياد شاملو باز از همين دهان شنيده ميشود كه « ما فكر ميكرديم زندان رفتن آقايان به خاطر مسائل سياسي بوده و بعدها فهميديم كه قضيه چيز ديگري بوده...» مطبوعات شيراز باز در برابر اين دهان، به نقل خلاصه اي از گفتار بسنده ميكنند. انگيزه ي چنين خوارداشتهاي به ظاهر بزرگداشت آيا براي مطبوعات جالب نيست؟ پاسخ اين همه در يك كلام، رفتار رندانه ي شيرازي جماعت است كه گويي وظيفه ي مطبوعات را هم رنگي از ريشخند و بي اعتنايي ميزند. البته نقد آثار اين شاعران و به بحث گذاشتن افكار و انديشههاي آنان چيز ديگري است و مطبوعات چنان كه بتوانند چنين دريچه اي بگشايند، خود يك خدمت فرهنگي است اما سعي در به ابتذال كشاندن اين شاعران تلاش بچه گانه اي است كه تركشهايش به سمت خود گوينده بر ميگردد. حتي اگر چنين دهان ارزاني موفق شود براي مدتي ذهن جوانان را با انگشت گذاشتن بر زندگي خصوصي افراد بياشوبد، چه كسي را ميخواهد جاگزين كند؟ اگر يا گو براي مدتي كوتاه موفق شد دزدمونا را خيانتكار جلوه دهد اين خيانت براي ابد به نام ياگو رقم خورد.
اما بايد گفت كه لطف مطبوعات تا آنجا كه در توان داشتهاند شامل حال همگان بوده است. در اين ميان بويژه روزنامه عصر مردم و نيم نگاه ارادت بيشتري به شعر معاصر داشتهاند. اگر قصوري بوده از جانب خود دوستان شاعر صورت گرفته، صفحات شعر اين روزنامهها اگر بخشي را به نقد و تفسير شعر اختصاص دهند شايد دريچه اي براي ارتباط بيشتر باز شود وگرنه زدن تيتر درشتي مثل « شاملو شاعر بزرگي نيست » به جاي آنكه جايي براي شعر جوان باز كند، همان دريچه كوچك را هم ميبندد. اين حرف به معناي دفاع از شاملو نيست. سوء تفاهم نشود يك عمر كار فرهنگي شاملو خود به خود عظمت نام او را تثبيت ميكند. اگر توان نقد افكار در ما هست چه بهتر كه با استدلال سعي كنيم آن را مطرح كنيم و خودمان كارهاي بهتري به وجود آوريم. شعر جوان ايران دستاوردهايي دارد كه نميتوان آن را ناديده گرفت. تا آن زمان كه زيبايي شناسي اين شعر راه خود را به جامعه باز كند، وظيفه ي روشنگري به عهده ي خود شاعران و مطبوعات است كه دستاوردهاي اصيل اين جنبش را به شعر نيمايي پيوند دهند.
ب – جنبشهاي ادبي چگونه به وجود ميآيند و دلايل آن چيست؟
هر حادثه ي مهم اجتماعي مثل انقلاب، هيجانهاي فرو خورده و مطالبات و انتظارات برآورده نشده ي خود را به ادبيات منتقل ميكند و ميكوشد ادبيات را آينه ي آن خواستهها كند. مثلاً اشعار ميرزاده ي عشقي دنباله ي تقاضاهاي مشروطه بود كه در ذهن و زبان او شكلي كينه توزانه پيدا ميكند. انقلاب اكتبر شوروي پاره اي خواستههاي انقلاب را به ادبيات جهان صادر ميكند و هنر منداني چون برشت را در چار چوب تنگ طبقاتي محصور ميكند. جنبش ادبي دهه ي چهل در كشور ما دنباله ي سرخوردگيهاي كودتاي 28 مرداد بود. هريك از اين جنبشها بنا به جامعيت و ارزشهاي خود داراي طول عمرهاي متفاوت است. بعد از انقلاب اسلاميسال 1357 كه تغييري در ارزشهاي جامعه صورت گرفت ديدگاهها در هنر شامل تغييراتي شد، شعر جوان ما امروز تجلي گاه تبعيضها و سرخوردگيهايي است كه هر چند در پاره اي موارد با زبان خام بيان شده، جوهره ي اصلي آن از خواستههاي اجتماعي شاعران جوان سرچشمه ميگيرد. پرخاشگري و بغض نهفته در اين دفاتر از عناصر عام اين اشعار است. درست است كه حضور پديدههايي مثل اينترنت و ماهواره كه خود مثل يك حادثه تلقي ميشوند در بروز فردگرايي و توجه به حقوق فرد در هنر، با اين حادثه ي خارجي بي ربط نيست، اما نميتوان گفت كه اين تفكر يكسره ريشه در خارج دارد. اين انديشه درون زا هست و عواملي مثل ماهواره آن را تشديد و تسريع ميكند. مثلاً جنبش فمينيسم را در نظر بگيريم كه در شكل افراطي ميتواند نوعي انحراف از ادبيات باشد، چرا كه هنر مثل مادري كه فرزندان ذكور و اناث خود را به يك اندازه دوست دارد، به يك اندازه به آنان حق حيات ميدهد بنابراين تقسيم بندي ادبيات به فمينيسم و ادبيات غير فمينيسم ميتواند در جامعه ما جبهه گيريهاي زنانه – مردانه را دامن بزند ولي اين كه زنان در جامعه ما از امكانات اجتماعي كمتري برخوردارند، اين كه ادبيات مردينه سالار پيوسته به قيمومت از طرف زنان، خود بريده و دوخته است، مسئله اي است قابل توجه. انحراف آن جا آغاز ميشود كه مثلاً به جاي اصطلاح خفاش شب در ادبيات ما داستاني مثل « خفاشه » خود نمايي ميكند. و الا اگر منصف باشيم ميبينيم كه مثلاً فروغ ماندگارترين صداي شعر معاصر است و در شعر او نگاهي عاطفي شامل زن و مرد ميشود و آنان را مادرانه در آغوش ميگيرد. اين حرف به آن معنا نيست كه فمينيسم در ايران تقليد غرب است. مسائل داخلي ما است كه باعث ميشود كه اين جنبش شكل بگيرد. همچنين جنبش شعر ي نيما هر چند از نظر فرم با شعر سپيد غربي و شعر آزاد همساني داشت، اما روش سنتي غزل و قصيده ديگر نميتوانست محمل خوبي براي انديشههاي تازه باشد. آزادي مطرح شده در وزن نيمايي درست است كه به شعر غرب نظر داشت، اما از طرفي از زمان مشروطه به بعد مفهوم آزادي در ايران مطرح شده بود و تجلي هنري اين خواسته و نياز برآورده نشده، در شعر نيمايي بروز كرد. در « ديدگاه تازه اي » كه نيما گشود، زمينههاي شعر چند صدايي، كه به يك معنا « درك حضور ديگري » است، پايه ريزي شد. چنين نگاهي به جهان، متأثر از دريافتهاي تازه ي انديشمندان و شاعران غربي بود ولي چون زمينهها و بسترهاي اجتماعي آن در ايران تحت سيطره ي ديكتاتوري و تك آوايي قرار داشت تا همين امروز ناشناخته ماند. دريافتهاي تازه ي علوم انساني و تجربي نيز درست مثل يك حادثه ي خارجي بر روند جنبشهاي ادبي تأثير ميگذارند مثل نظريه ي عدم قطعيت در فيزيك كه خواه ناخواه در ادبيات انعكاس مييابد. جنبشهاي ادبي نيز به نوبه ي خود بر جامعه و علم تأثير ميگذارند. پيش از آن كه انسان به سفينههاي فضايي دست يابد، در ادبيات پرواز شكل ميگيرد: ايكاروس با بال مومين به خورشيد نزديك ميشود، كيكاووس با بستن چهار عقاب به پايههاي تخت خود به آسمان ميرود، و ژول ورن در سفينه اي خيالين به ماه سفر ميكند و هر جنبش هنري كه در هر جا رخ دهد چنانچه فقط يك تقليد از برون باشد مثل مد عمري كوتاه دارد ولي اگر با خواستههاي دورني هماهنگ باشد، بالاخره تثبيت ميشود.
نظرات شما عزیزان: